ماه و مس

حامد حبيبي
leon_rh@yahoo.com

يك چيزي درتاريكترين زاويه تنم خراش برداشته بود و بدجوري مي سوخت . كسي خبر نداشت. يك جوري حالم خراب بود . ما را در يك خط مي بردند ، نه نفر بوديم و حتي صداي راه رفتن مان هم نمي آمد . تير باران مي شديم ، وقتي مي رسيديم به جايي كه وقتش بود . جايي كه گودالي بود . صدا به صدا نمي رسيد . تيرباران مي شديم و اثري از ما نمي ماند . انگار هيچ وقت نبوده ايم . به ستون يك آرام و بي عجله مي رفتيم و ماه كه تازه بالا آمده بود ، پشت توده مبهم درختها بدرقه مان مي كرد . رنگ ماه به مس مي زد . به ته سيگاري كه گوشه لبم بود پكهاي كوچك مي زدم . سيگارهايمان را به رفقايي بخشيده بوديم كه مرگشان اين اندازه دم دست نبود . شب كه به نيمه مي رسيد ، ما ديگر به تسكين نيازي نداشتيم . كابوس زندگي يكباره تمام مي شد . ديگر چيزي نبود كه تن مان را خراش دهد ، مغزمان را سوراخ كند و ديگر مجبور نبوديم مثل كسي كه آتش گرفته به اطراف چنگ بزنيم و سعي كنيم با هر چه به دستمان مي آيد خود را خنك كنيم .
سعي ميكردم به يك خاطره خاص فكر كنم ، به يك لحظه به ياد ماندني زندگي ام ، ولي نمي شد. خالي شده بودم . انگار ديروز متولد شده ام و امروز بايد بميرم . چيزي اين فاصله را پر نمي كرد . سعي مي كردم به چيزي از وجودم فكر كنم ، دستم ، پايم ، انگشتان شست و اشاره ام كه سيگار را ميان خود مي فشردند . چيزي نبود ، حس نمي شدم . قابل فهم نبودم . گويي قبلا مرده بودم .
ناگهان جايي از بدنم خاريد ، شديدا خاريد ، ولي نمي دانستم كجا . دستم را به زير پيراهنم بردم و با انگشتم ، پشتم را خاراندم . خاراندم و خاراندم و خاراندم ولي چيزي حس نمي كردم . انگشتم را بيرون آوردم و پيش چشمم گرفتم . نوكش خوني بود ، نمي فهميدم خون از پشتم است يا نوك انگشتم . خودم را به كنار ويترين كم نور مغازه اي كشيدم ودرشيشه آن كسي را ديدم كه نمي شناختم ، انگار آشنايي دور باشد ، كه تا ببيني اش نامش را نوك زبانت حس مي كني ولي يادت نيايد . چهره اي به من زل زده بود .
هنوز هم جايي از بدنم مي خاريد كه معلوم نبود . ويترين مغازه اي كه من كنارش بودم ، ملال آورترين جايي بود كه مي شد ديد . نه اينكه چيز عجيب يا تاسف باري در ويترين باشد ، نه ، فقط گرد و خاكي كه معلوم بود سالهاست ساكن آنجاست ، دلم را مي فشرد . انگار آنجا نه ديروزي داشته نه فردايي ، انگار آن تكه از زمين ، از زمان ، از دنيا بريده بود .
سوزش دوباره به سراغم آمده بود ، مرض دوباره بدقلقي ميكرد . نفسم تو رفت و به يك طرف خم شدم . هواي دلگيري بود ، كسي عبور نمي كرد ، خودم بودم و خودم و اين درد لعنتي كه جايش معلوم نبود ، ولي از درون مي خوردم ، مي خشكاندم . شمارش معكوس آغاز شده بود ، سه مسكن صبح ، سه مسكن ظهر ، سه مسكن شب ، تجويز خودم . اين همه شايد يكباره مي كشتم . ولي ميدانستم اگر بميرم باز هم اين درد لعنتي خواهد بود و دست از سرم بر نخواهد داشت.
كج كج شروع كردم به راه رفتن ، گامهايي لرزان ، گامهايي مست . كاش مست بودم ، كاش مغزم از كار مي افتاد ، ولي كله ام مثل ساعت كار مي كرد و خوب مي فهميدم كه آب ميشوم . شبحي درزاويه ديوار نشسته بود ، چيزي مي فروخت . سكه مي فروخت ، سكه هاي قديمي از هر گوشه اي . نشستم . نور اندكي بود و درد نمي گذاشت خوب ببينم ، اما سكه ام را يافتم . كوجك بود ، قد يك ناخن ، به رنگ مس و رويش نيمرخ سربازي بود با دماغ شكسته ، گونه گود افتاده وكلاهخودي كه انگار براي سرش بزرگ باشد و باز اين درد لعنتي … ! نگاه سرباز آنقدر مبهم بود كه انگار نه اميدي به پيش رو دارد و نه از پشت سر چيزي برايش مانده ، گفتي خمپاره هم كنارش بخورد ، ديگر خيالش نيست .
كنارم خورد در صورتي كه مي توانست روي سرم بخورد . جايي از تنم يكباره آتش گرفت ، سوخت . خزيدم گوشه خاكريز . باران گلوله و خمپاره بود كه مي باريد . شب جهنم شده بود . شايد از ترس ، شايد از هر چيز ديگري انگار كور شده بودم ، چيزي نمي ديدم . گويي چشم نداشتم ، تنها جرقه هايي مي ديدم كه تمام صفحه ديدم را پر كرده بود . از چه مي ترسيدم ؟ مگر نهايت اش چه مي شد ؟ خمپاره اي بر سرم مي خورد و پودر مي شدم ، خاك مي شدم ، بخار مي شدم و ردي از من نمي ماند . انگار اصلا نبوده ام . مگر چه چيز را از دست مي دادم ؟ چه داشتم كه از دست بدهم؟ چه بودم كه نباشم ؟ كسي كه ديروزي نداشته براي فردايش دل نمي سوزاند. آرام شدم ، خالي شدم . گله به گله جنازه بود كه متلاشي مي شد . انگار كسي داشت خاك را با هر چه روي آن بود شخم مي زد .
بلند شدم ، مي خواستم بدوم و فرياد بزنم “ من نمي ترسم كه نباشم ، يك ديوانه كمتر!” مي دويدم و خمپاره ها را كه اطرافم مي تركيد مي شمردم . يك ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش ، هفت ، هشت ، نه ، پرت شدم در گودالي ، گودالي كه بزرگ بود و عميق . توي گودال سرم را بالا گرفتم . اشباحي را كه دور تا دور گودال ايستاده بودند مي شد ديد .
ته سيگارم خيلي وقت مي شد كه خاموش وبه ته كشيده ،گوشه لبم مانده بود . صدا از كسي در نمي آمد . ماه بالا آمده بود و ديگر مسي نبود ، حتي لكه هاي روي آن هم ديگر به چشم نمي آمد، يك دست سفيد بود ، خالي بود ، انگار كه هميشه به همين رنگ بوده . آن بالا شبحي تكان خورد، جلوي ماه را گرفت ، كسي گفت
” آتش !”
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31046< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي