|
يك چيزي درتاريكترين زاويه تنم خراش برداشته بود و بدجوري مي سوخت . كسي خبر نداشت. يك جوري حالم خراب بود . ما را در يك خط مي بردند ، نه نفر بوديم و حتي صداي راه رفتن مان هم نمي آمد . تير باران مي شديم ، وقتي مي رسيديم به جايي كه وقتش بود . جايي كه گودالي بود . صدا به صدا نمي رسيد . تيرباران مي شديم و اثري از ما نمي ماند . انگار هيچ وقت نبوده ايم . به ستون يك آرام و بي عجله مي رفتيم و ماه كه تازه بالا آمده بود ، پشت توده مبهم درختها بدرقه مان مي كرد . رنگ ماه به مس مي زد . به ته سيگاري كه گوشه لبم بود پكهاي كوچك مي زدم . سيگارهايمان را به رفقايي بخشيده بوديم كه مرگشان اين اندازه دم دست نبود . شب كه به نيمه مي رسيد ، ما ديگر به تسكين نيازي نداشتيم . كابوس زندگي يكباره تمام مي شد . ديگر چيزي نبود كه تن مان را خراش دهد ، مغزمان را سوراخ كند و ديگر مجبور نبوديم مثل كسي كه آتش گرفته به اطراف چنگ بزنيم و سعي كنيم با هر چه به دستمان مي آيد خود را خنك كنيم . سعي ميكردم به يك خاطره خاص فكر كنم ، به يك لحظه به ياد ماندني زندگي ام ، ولي نمي شد. خالي شده بودم . انگار ديروز متولد شده ام و امروز بايد بميرم . چيزي اين فاصله را پر نمي كرد . سعي مي كردم به چيزي از وجودم فكر كنم ، دستم ، پايم ، انگشتان شست و اشاره ام كه سيگار را ميان خود مي فشردند . چيزي نبود ، حس نمي شدم . قابل فهم نبودم . گويي قبلا مرده بودم . ناگهان جايي از بدنم خاريد ، شديدا خاريد ، ولي نمي دانستم كجا . دستم را به زير پيراهنم بردم و با انگشتم ، پشتم را خاراندم . خاراندم و خاراندم و خاراندم ولي چيزي حس نمي كردم . انگشتم را بيرون آوردم و پيش چشمم گرفتم . نوكش خوني بود ، نمي فهميدم خون از پشتم است يا نوك انگشتم . خودم را به كنار ويترين كم نور مغازه اي كشيدم ودرشيشه آن كسي را ديدم كه نمي شناختم ، انگار آشنايي دور باشد ، كه تا ببيني اش نامش را نوك زبانت حس مي كني ولي يادت نيايد . چهره اي به من زل زده بود . هنوز هم جايي از بدنم مي خاريد كه معلوم نبود . ويترين مغازه اي كه من كنارش بودم ، ملال آورترين جايي بود كه مي شد ديد . نه اينكه چيز عجيب يا تاسف باري در ويترين باشد ، نه ، فقط گرد و خاكي كه معلوم بود سالهاست ساكن آنجاست ، دلم را مي فشرد . انگار آنجا نه ديروزي داشته نه فردايي ، انگار آن تكه از زمين ، از زمان ، از دنيا بريده بود . سوزش دوباره به سراغم آمده بود ، مرض دوباره بدقلقي ميكرد . نفسم تو رفت و به يك طرف خم شدم . هواي دلگيري بود ، كسي عبور نمي كرد ، خودم بودم و خودم و اين درد لعنتي كه جايش معلوم نبود ، ولي از درون مي خوردم ، مي خشكاندم . شمارش معكوس آغاز شده بود ، سه مسكن صبح ، سه مسكن ظهر ، سه مسكن شب ، تجويز خودم . اين همه شايد يكباره مي كشتم . ولي ميدانستم اگر بميرم باز هم اين درد لعنتي خواهد بود و دست از سرم بر نخواهد داشت. كج كج شروع كردم به راه رفتن ، گامهايي لرزان ، گامهايي مست . كاش مست بودم ، كاش مغزم از كار مي افتاد ، ولي كله ام مثل ساعت كار مي كرد و خوب مي فهميدم كه آب ميشوم . شبحي درزاويه ديوار نشسته بود ، چيزي مي فروخت . سكه مي فروخت ، سكه هاي قديمي از هر گوشه اي . نشستم . نور اندكي بود و درد نمي گذاشت خوب ببينم ، اما سكه ام را يافتم . كوجك بود ، قد يك ناخن ، به رنگ مس و رويش نيمرخ سربازي بود با دماغ شكسته ، گونه گود افتاده وكلاهخودي كه انگار براي سرش بزرگ باشد و باز اين درد لعنتي … ! نگاه سرباز آنقدر مبهم بود كه انگار نه اميدي به پيش رو دارد و نه از پشت سر چيزي برايش مانده ، گفتي خمپاره هم كنارش بخورد ، ديگر خيالش نيست . كنارم خورد در صورتي كه مي توانست روي سرم بخورد . جايي از تنم يكباره آتش گرفت ، سوخت . خزيدم گوشه خاكريز . باران گلوله و خمپاره بود كه مي باريد . شب جهنم شده بود . شايد از ترس ، شايد از هر چيز ديگري انگار كور شده بودم ، چيزي نمي ديدم . گويي چشم نداشتم ، تنها جرقه هايي مي ديدم كه تمام صفحه ديدم را پر كرده بود . از چه مي ترسيدم ؟ مگر نهايت اش چه مي شد ؟ خمپاره اي بر سرم مي خورد و پودر مي شدم ، خاك مي شدم ، بخار مي شدم و ردي از من نمي ماند . انگار اصلا نبوده ام . مگر چه چيز را از دست مي دادم ؟ چه داشتم كه از دست بدهم؟ چه بودم كه نباشم ؟ كسي كه ديروزي نداشته براي فردايش دل نمي سوزاند. آرام شدم ، خالي شدم . گله به گله جنازه بود كه متلاشي مي شد . انگار كسي داشت خاك را با هر چه روي آن بود شخم مي زد . بلند شدم ، مي خواستم بدوم و فرياد بزنم “ من نمي ترسم كه نباشم ، يك ديوانه كمتر!” مي دويدم و خمپاره ها را كه اطرافم مي تركيد مي شمردم . يك ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش ، هفت ، هشت ، نه ، پرت شدم در گودالي ، گودالي كه بزرگ بود و عميق . توي گودال سرم را بالا گرفتم . اشباحي را كه دور تا دور گودال ايستاده بودند مي شد ديد . ته سيگارم خيلي وقت مي شد كه خاموش وبه ته كشيده ،گوشه لبم مانده بود . صدا از كسي در نمي آمد . ماه بالا آمده بود و ديگر مسي نبود ، حتي لكه هاي روي آن هم ديگر به چشم نمي آمد، يك دست سفيد بود ، خالي بود ، انگار كه هميشه به همين رنگ بوده . آن بالا شبحي تكان خورد، جلوي ماه را گرفت ، كسي گفت ” آتش !” |
|